www.sisivs.blogfa.com

خدا خدا می کردم مصطفی میرشفیعی تجدید شه تا تابستون بازم برم خونشون. اصلا حوصله شاگرد میکانیکی رو نداشتم ... هی پسر ، آچار شلاقی ... بذار دنده دو...کو پس چای...

درس دادن به مصطفی میرشفیعی ساده تر از میکانیکی بود. هم خستگیش کمه هم پولش زیاده ...خونه مصطفی میرشفیعی اینا خیلی بزرگه . یه باغ بزرگ ، چندتا اتاق بزرگ و یه استخر تقریبا بزرگ . خونه مصطفی میرشفیعی حدودا شمال شهره. یه دوساعتی با اتوبوس راه هست . یادمه موقع کار کردن بحث مقیاس ِ درس ریاضی به مصطفی میرشفیعی میگفتم ، مثلا خونه ما تا خونه  شما بیشترین فاصله رو داره ... اونم هی میخندید ...بهش می گفتم مهم یادگیری فاصلس نه فاصله ما از شما... خودمونیم ها کلا فاصله خانواده مصطفی میرشفیعی با ما خیلی زیاده. طرز حرف زدن...زندگی کردن ... فکر کردن... فقط خوشه اقتصادیمون به اونا نزدیکه...ما اولی ییم و اونا خوشه سومی

زمانایی که می رم خونه مصطفی میرشفیعی خیلی کیف میده... مامان بابا و خواهر مصطفی میرشفیعی خیلی تحویلم می گیرن... بهم میگن آقا... موقع استراحت می برنم توی باغ و کارگرشون واسه ما بیسکویت و کیک میاره .. کارگر بیچاره ... اونم مثل بی بی خیلی کار میکنه...

بعضی شبا با ماشین منو میرسونن...توی راه خیلی حال می کنم...صدای رادیو شون رو زیاد می کنن و منم هی دست می زنم...

موقع خواب تمام اتفاقا روز رو بدون تصرف واسه  بی بی تعریف می کنم...اونم تا صبح فقط و فقط گوش میده...آخه گوشای بی بی یکم سنگینه.

یه روز بی بی بهم پول داد تا صابون عطری بخرم. بی بی میگفت بالا شهریا عادت دارن صبحا با صابون عطری صورتشون رو بشورن... راست می گفت ، مصطفی میرشفیعی خیلی خوش بویه...مامان بابا و خواهر مصطفی میرشفیعی هم خوش بوین . فکر کنم کم کم  دارم مثل اونا میشم ...

امروز با مصطفی میرشفیعی فارسی کار کردیم... بیچاره حتی فارسی رو هم تجدید شده... معنی بشنو از نی چون حکایت میکند ... آرایه قد هر کس به همت اوست ... انشای راههای احساس خوشبختی...

امروز بهم  یه ساعت مچی کادو دادن ... خیلی ذوق کردم ... همیشه آرزو داشتم ساعت مچی داشته باشم تا آستینم رو بالا بزنم و همه ساعت مچیم رو ببینن...اون شب تا صبح نخوابیدم ... نکنه صبح که بیدارم میشم همش یک خواب شیرین باشه...اما صبح ساعت مچی رو بهشون پس دادم...  دوست داشتم همیشه آرزوهام بین خودمو خدا بمونه و خانواده مصطفی میرشفیعی از اونا خبر نداشته باشن... روز تولدم یه پیراهن بهم دادن...شبیه پیراهن مصطفی میرشفیعی ... یه مقوا اتوکشی هم داشت...بی بی میگفت درش نیار تا یقت همیشه صاف وایسته...

 خانواده مصطفی میرشفیعی مثل بی بی کمرشون درد میکنه و روی میز ناهار میخورن ... امروز مثل اکثر روزا کارگرشون غذای عجیب غریب پخته بود...یاد گرفته بودم وایستم تا اول اونا شروع کنن بعد من شروع کنن. خواهر مصطفی میرشفیعی گفت چه یقه بامزه ای  و خندید ... مامان بابا و کارگر  ِ مصطفی میرشفیعی هم خندیدن ....

منم  خندیدم .

امسال مصطفی میرشفیعی انگلیسی هم تجدید شده بود... ولی من که انگلیسی بلد نیستم... تا اولای شهریور درسای دیگه کار کردیم ... یه هفته مجبور شدم فقط و فقط انگلیسی بخونم تا به مصطفی میرشفیعی انگلیسی یاد بدم... مصطفی میرشفیعی حق داره انگلیسی تجدید شه . چقدر سخته ... یو آر کامفورتیبل ...تو  راحتی... آی ام هوپینگ ...من در حال آرزو کردن هستم ...

صابخونمون ، اکبر آقا کامیون داره ...از ایران میوه میبره ترکیه و از اونجا سی دی و قرقروت و ترشیجات میاره... به بی بی میگفت این خارجی ها یه ضرب المثل دارن که میگه لایف خیلی شورته... یادمه اون شب بی بی خیلی ناراحت شد...می گفت  اگه مستعجرش نبودیم میدونستم چی جوابشو بدم ... ما رو با خارجیا و شورت و این چیزا مقایسه می کنه... رفتم از لغت نامه معنیشو در آوردم...لایف ، زندگی ... خیلی هم خیلی خودمون و شورت هم یعنی کوتاه ...بی بی می گفت از طرف من از اکبرآقا حلالیت بخواه ...

تازگیا چشمام کمی میسوزه و آبریزش داره، شاید به خاطر کار زیاده...امشب که شرحالم رو می نویسم هرجا به اسم مصطفی میرشفیعی می رسم ، اشکم میریزه رو اسمش...بهش حسودیم میشه...خوش به حالش... مامان بابا و خواهر مهربون که داره...راحت که زندگی میکنه ...شکمش که سیره ...اگه درسشم خوب باشه که یه خوشبخت کامله...

عصر امروز خواهر مصطفی میرشفیعی بهم گفت چایی یا نسکافه ...نسکافه نمیدونستم چیه ولی میدونم لغت انگلیسیه ..حول شدم و گفتم نسکافه...گفت باشیر یا خالی ...دست و پامو گم کردم گفتم خالی... خواهر مصطفی میرشفیعی عادت داشت همیشه می گفت چه بامزه...چه بامزه منم همیشه اولش می گم خالی ولی آخرش با شیر می خورم... گفتم آره ، منم همیشه میگم خالی ولی شاید آخرش با شیر بخورم... موقع خوردن نسکافه ی خالی ضرب المثل اکبرآقا رو قاپ زدم و با بغض گفتم ........ لایف خیلی شورته......

گفت چه بامزه... ولی شما هنوز جونین ... من همیشه آرزو داشتم همت شما رو داشته باشم...تلاش واسه رسیدن به هدف شما رو داشته باشم...زندگی میگذره...چه جوری خوشبخت بودن مهم تر از راحت زندگی کردنه...خوشبختی این نیست که چی داریم و چی نداریم...اگه به چیزی که داریم فکر کنیم موفق می شیم نه به اون که نداریم...به نظرم لذتی که شما از زندگی میبرین رو ما نداریم...

.

 .

 .

امسال سال آخر سربازی مصطفی میرشفیعی هست...تو داتشگاه مترجمی انگلیسی خوندم و تدریس خصوصی هم دارم... خونه جدیدمون نزدیک تره تا خونه مصطفی میرشفیعی...وضعمونم بهتر شده ...خوشمون هم یکی اضافه شده ....

امروز که توی حیاط خونه داشتیم با بی بی و خواهر مصطفی میر شفیعی و پسرمون چایی می خوردیم ...بی بی گفت واقعا زندگی خیلی کوتاهه...منم توی دلم خندیدم و گفتم ...آره لایف خیلی شورته ... فکر کنم خواهر مصطفی میرشفیعی هم تو دلش میگفت ، خوشبختی لذت بردن از چیزای کوچیکه ، نه رسيدن به قله هاي بزرگ ... چه بامزه .